داستان نویسی با هوش مصنوعی
جملات آغازین نوشته شده توسط انسان به صورت بداهه: من یک دختر پشمالو هستم. مجبورم یک روز در میان، موهای دست و پایم را البته، فقط تا جایی که آستین و شلوار یونیفرم اداریم بالا می رود شیو کنم. بعد از آمدن لیزر زندگی برای ما آسان تر شده ولی دو، سه ماه است که جلسه لیزرم به تاخیر افتاده. توی راه شرکت بودم که تلفنم زلینگ صدا کرد. محمدرضا است.
هوش مصنوعی: chatgpt
پرامپت: به سبک رمان نو، با جملات مقطع و گاها مبهم داستان را ادامه بده
من یک دختر پشمالو هستم. آینه، تیغ، شلوار، آستین. تکرار. همیشه همینطور. بعد از لیزر، پوستم آرامتر شده بود، اما دو ماه است جلسهام عقب افتاده. صبح بود. تلفنم زنگ زد. محمدرضا بود.
“پوست…”
“چی؟”
“شبیه… شبیه لایهای که نمیشه ازش گذشت.”
سکوت.
“چی میخوای بگی؟”
“هیچچیز.”
کافه بودیم. قهوهها سرجایشان. فنجانها. همه چیز درست. گفتم: “چی مینویسی؟”
“نمیدونم.”
“نمیدونی یا نمیخوای بگی؟”
“همهچیز بیمعنی شده.”
دستش را بالا آورد. نگاه نکردم. نگاه نکردم.
“نمیفهمم.”
“چی رو؟”
“همهچیز.”
بیرون کافه. قدمهایمان در کوچه بیصدا بود. میرفتم.
“هنوزم میری؟”
“همیشه میروم.”
“اما چرا؟”
“چرا نه؟”
دستش را گذاشت روی شانهام.
“این لایهها…”
“نه. نگو.”
“کاش میشد.”
“چی؟”
سکوت.
“چرا همیشه باید چیزی باشیم؟”
“چرا نه؟”
سکوت.
تمام.
هوش مصنوعی: deepseek
پرامپت: به سبک رمان نو، با تاکید بر دغدغه های زنانه و بدون شعار همچون نویسنده ای خلاق داستان را ادامه بده.
توضیحات: اندکی توسط انسان ویرایش شده است.
من یک دختر پشمالو هستم. موهایم همهجا هستند. روی دستها، پاها و … مجبورم یک روز در میان، تا جایی که آستین و شلوار یونیفرم اداره بالا میرود، شیو کنم. لیزر زندگیم را آسانتر کرده است، اما دو، سه ماه است که جلسهام عقب افتاده. موها دوباره زمخت و خشن برگشتهاند. توی راه شرکت بودم که تلفنم زنگ خورد. محمدرضا است.محمدرضایی که زمانی فکر میکردم عشق زندگیام است. حالا فقط یک شماره در گوشیام است که هر از گاهی زنگ میزند.
“سلام، چطوری؟”
صدایش از جای دوری می آمد. خیلی دورتر از جایی که خودش فکر می کند. جایی که من دیگر آنجا نیستم.
“سلام، خوبم.”
مکث میکنم. صدای خودم را میشنوم. انگار از دهان کس دیگری بیرون میآید.
“دیروز داشتم فکر میکردم… یادت هست آن روزها؟”
یادم هست؟ بله. یادم هست. یادم هست که چطور موهایم را برایش میبافتم. یادم هست که چطور دستهایش را میگرفتم و فکر میکردم این همان چیزی است که همیشه میخواستم. اما حالا… حالا وقتی به آن روزها فکر میکنم، انگار به زندگی کس دیگری نگاه میکنم.
“بله، یادم هست.”
صدایم را بیتفاوت نگه میدارم. اما محمدرضا انگار چیزی را حس میکند.
“میدونی، من هنوز هم دوستت دارم.”
مکث میکنم. دوستت دارم؟ این کلمات چه معنایی دارند؟ آیا او واقعاً مرا دوست دارد، یا فقط خاطرهای از من را دوست دارد؟ خاطرهای که دیگر وجود ندارد.
“محمدرضا، من… من باید برم.”
قبل از اینکه چیزی بگوید، قطع میکنم. تلفنم را در کیفم میگذارم و به آینهی کوچکی که روی میز کارم است نگاه میکنم. خودم را میبینم. دختری پشمالو، با چشمانی که انگار پر از سوالهای بیجواب است. سوالهایی که شاید برای نپرسیدن است.
روزها میگذرند. موها هنوز همانجا هستند. روی دستها، پاها و … گاهی به آنها نگاه میکنم و فکر میکنم شاید این موها بخشی از من هستند. بخشی که نمیتوانم از شرش خلاص شوم.
محمدرضا دوباره زنگ زد. این بار جواب ندادم. موهایم را نگاه کردم. زمخت، خشن، اما واقعی. شاید این موها همان چیزی هستند که مرا نگه میدارند. شاید این موها همان چیزی هستند که مرا جلو میبرند.
من یک دختر پشمالو هستم و شاید همین کافی باشد.